مجله سرگرمی و مطالب برگزیده

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعز ریبای مولانا» ثبت شده است

غزل مولانا ای جانک خندانم من خوی تو می دانم تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان

ای جانک من چونی یک بوسه به چند ای جان

یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان

ای جانک خندانم من خوی تو می دانم

تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان

من مرد خریدارم من میل شکر دارم

ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان
ادامه مطلب...
۲۹ دی ۹۵ ، ۱۵:۱۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیلو فر

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا

بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست

هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیلو فر

غم رفتن چه خوری چون به از آن می‌آید

یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید

یا نسیمیست کز آن سوی جهان می‌آید

یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد

یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید

عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد

عجب این قهقهه از حور جنان می‌آید

چه سماعست که جان رقص کنان می‌گردد

چه صفیرست که دل بال زنان می‌آید

چه عروسیست چه کابین که فلک چون تتقیست

ماه با این طبق زر به نشان می‌آید

چه شکارست که این تیر قضا پرانست

ور چنین نیست چرا بانگ کمان می‌آید

مژده مژده همه عشاق بکوبید دو دست

کانک از دست بشد دست زنان می‌آید

از حصار فلکی بانگ امان می‌خیزد

وز سوی بحر چنین موج گمان می‌آید

چشم اقبال به اقبال شما مخمورست

این دلیلست که از عین عیان می‌آید

برهیدیت از این عالم قحطی که در او

از برای دو سه نان زخم سنان می‌آید

خوشتر از جان چه بود جان برود باک مدار

غم رفتن چه خوری چون به از آن می‌آید

هر کسی در عجبی و عجب من اینست

کو نگنجد به میان چون به میان می‌آید

بس کنم گر چه که رمزست بیانش نکنم

خود بیان را چه کنیم جان بیان می‌آید

۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیلو فر